تعریف : فلسفه تاریخ عبارت است از : آشنائی با قوانین کلی حاکم بر تاریخ و جامعه .
فلسفه تاریخ دو شاخه دارد :
1- فلسفه نظری تاریخ .
2- فلسفه علم تاریخ.
فلسفه نظری تاریخ متصدی پاسخ به سه سئوال اساسی زیر است :
1- 1- تاریخ به کجا می رود ؟ یعنی هدف تاریخ و بار انداز آن کجا است ؟
2- 1- چگونه می رود ؟ یعنی مکانیسم حرکت و محرک آن چیست ؟
3- 1- از چه راهی می رود ؟ یعنی مسیر و منازل حرکت کدام است ؟
در این مورد چهار نظریه پرداز مهم در جهان غرب وجود دارد که سعی کرده است به این سه سئوال پاسخ بدهد .
- فردریک هگل
- کارل مارکس
- آرتولد توین بی
- اسوالد اشپنگلر
وجه مشترک همه این چهار محقق غربی آن است که هرچهار نفر تاریخ را موجودی زنده و ذی روح به حساب می أورند و انسان ها را در تاریخ می دانند نه اینکه آن را خود تاریخ به حساب بیاورند . وجه دیگری که آن ها در آن مشترک هستند آن است که نظریات همه آن ها سر از جبر در می آورد و انسان را موجودی بی اراده در برابر تاریخ می داند. بعضی از آن ها به این نتیجه تصریح کرده اند ؛ چنانکه هگل می گوید : « تاریخ کشتارگاه اراده های فردی انسان ها است » و مارکس می گوید : « انسان ها در برابر حوادث تاریخ تنها قابله ای است که فقط می تواند به وضع حمل مادر آبستن تاریخ کمک کنند و از کشتن (مانع شدن و جلوگیری کردن ) نوزاد و یا برانداختن نطفه آن عاجز اند» . و انگلس که همفکر مارکس است می گوید : خدای تاریخ سنگدل ترین خدایان است که ارابه پیروزی خود را از روی اجساد مردگان و طاغیان همه به پیش می راند .
توین بی می گوید در آینده دور این دولت کلیسا است که در همه عالم سلطه و حکومت می یابد . و اشپنگلر معتقد است همه تمدن ها همانگونه که دوران طفولیت و جوانی را می گذراند ، به همان سان یکروزی به پیری و مرگ رسیده و هنگامی که مرگش فرا رسد هیچ دم مسیحایی قادر به نجات او نخواهد بود.
هگل : وی بافت و ساخت جهان را " اندیشه مطلق" می داند ؛ اندیشه ای متعالی و آزاد که از خالق برخاسته و در خارج هویت و موضوعیت و محدودیت یافته است . به عبارت دیگر : این جهان ذهن خدا است . وقتی این اندیشه در خارج تحقق یافت , از صاحب اندیشه جدا گشته و دچار فراق می گردد و همواره در پی وصال می گردد. حرکت تاریخ جلوه های متوالی و متعاقب اندیشه متعالی است که همواره در پی رهایی از از قیود و وصل به اصل خویش است .
گوهر اندیشه متعالی و ساختمان و اساس آن، آزادی و بی قیدی است اما جهانی شدنش او را در بند کرده است . تمام همت اندیشه ، رهایی از این بند و بازگشت به روز گار آزادی خویش است . بدین جهت طومار جهان دائما در پی بازشدن است . طومار جهان همانگونه باز می شود که طومار ذهن و چون طومار ذهن در برخورد بانقض ها ، برخطاها و نقض های خود واقف شده و به سطحی بالا تر دست می یابد ، تاریخ جهان نیز که در واقع چیزی جز حرکت اندیشه ای در ذهنی نیست ، از طریق تضاد ها و تصادم ها راه خود را به جلو می گشاید . یعنی هر مرحله ای مرکب است از دو چیز : یکی "تز" و دیگری " آنتی تز" و از نزاع این دو " سنتز" به وجود می آید . و بدین طریق هر مرحله ای در دل خود "تز" و " آنتی تز" دارد که با تصادم آن ها به مرحله " سنتز" گام می نهد و در هر مرحله ای باز تر می شود . تا آنکه بالاخره در نهایت به آزادی مطلق دست می یابد.
پس جوابهای هگل به سه سئوال فوق اینگونه است :
- تاریخ به طرف هرچه آزاد شدن سیر می کند.
- مکانیسم حرکت و محرک آن نزاع دائمی اندیشه مطلق (تز و آنتی تز و سنتز) و عشق او به رهای از فراق است .
- مسیر تاریخ ، جلوه هایی متوالی اندیشه مطلق است در پوشش ملت ها و مردمان در تاریخ.
مارکس : مارکس با همان منطق دیآلکتیک یعنی تز و آنتی تز و سنتز به سه سوال فوق جواب می دهد لکن برخلاف هگل که نزاع را در اندیشه جاری می دانست ، وی این نزاع را در میان طبقات اقتصادی جاری دانست . و بافت جهان را که هگل اندیشه می دانست ، وی ماده دانست. و مسیر تاریخ را جلوه های گوناگون این اندیشه ندانست بلکه آن را مراحل مختلف رشد ابزار تولید و رو بناهای مناسب با آن پنداشت . و بالاخره هدف تارّیخ را نه رهایی از فراق بلکه رهایی از طبقات انگاشت .
پاسخ مارکس به سئوالات فوق :
- تاریخ به طرف جامعه بی طبقه سیر می کند .
- محرک این رفتن ، رشد ابزار تولید و نزاع طبقه فرودست با طبقه برخوردار و زبر دست است .
- مراحل مختلف تاریخ ، ادوار برده داری ِ، فئودالی ، بورژوائی و بالاخره سوسیالیزم و کمونیزم است.
توین بی : تاریخ به نظر او توالی طلوع و افول تمدن ها است . هر تمدنی با تهاجم زاده و با تهاجم می میرد . اما اینگونه نیست که مرگ او هرگز چاره ای نداشته باشد بلکه او اگر می خواهد زنده بماند باید پاسخی نو برای دفاع از خود و سلاح جدید برای مقابله با تهاجم فراهم کند. و اگر حکومتی تنها به نظامی گری پرداخت و برای دفاع از خود به گسترش نظامی گری روی آورد این تمدن رو به زوال است . از نظر توین بی بعد از افول هرتمدن بزرگی مذهب بزرگی پدید می آید و سر انجام تاریخ آن است که مذاهب بزرگ امروزی یعنی اسلام ، مسیحیت و یهودیت و بودا در هم ادغام و از آن یک مذهب بزرگ پدید می آید که حکومت او برهمه جهان سایه می گسترد.
شپنگلر : به نظر او هر تمدنی همانطوری که یک روزی طلوع می کند و متولد می گردد ، همانگونه نیز یکروزی به پایان عمر خود رسیده و باید تن به مرگ بدهد و هیچ نیرویی و هیچ تدبیری نمی تواند آن را از مرگ حتمی خود نجات بخشد.
(برگرفته از کتاب : فلسفه تاریخ ؛ عبدالکریم سروش )
لکل امة اجل فاذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعه و لایستقدمون.